Lilypie Third Birthday tickers
دوستان اگه در دیدن عکسها با مشکل مواجهین پیشنهاد میشه فعلا از ف-ی-ل-ت-ر شکن یا vpn استفاده بفرمایید.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

روز مهمونی

چند روز پیش بود که خانوادگی مشغول به تمیز کردن اتاق هانا شدیم.چون قرار بود چند تا از دوستای مامانی و البته دوستای هانایی هم باهاشون بیان خونمون.حتی ناز ناز مامان هم این وسط مشغول تمیز کاری شد و گاهی اوقات هم البته مشغول عملیات تخریبی و شیطونک بازی بـــــود.
خلاصه ... بعد ازیه تلاش خانوادگــــــــی نیم روز نتیجه این شد...یه اتاق خوشگل مامانی و مرتب ومنظم و چنین و چنــــــــــان...

هانا:این هم نتیجه زحمتهای مـــــــن...خسته شدمــــــــــا

وخلاصه یه آماده باشی به همه کتابها و اسباب بازیا و پازلها و اینا دادیم و قرار شد تا روز مهمونی هیچکی از جاش تکون نخوره!امون از دست این هانایی عشق کتاب و نقاشی...


روز مهمونی که رسید هانا قشنگه آماده شد و خاله بنفشه هم گیره های صورتیش رو براش زد و کفشهای سفیدش رو پوشوند...

و هانا خانوم مرتب شده منتظر اومدن دوستهاش شد...

دخملی مهمون نواز از دیدن دوستهاش خیلی خوشحال شـــــده


دوست جونا باز هم تشریف بیارین... بــــــــــــــوس


۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

به شوق خنده های تو






شور زندگی در چشمهای تو جریان دارد وقتـــــــــــــی...


وقتی هر ظهر به استقبالم می آیی و با الفاظی کوتاه و قشنگ صبحت را تعریف می کنی...

وقتی که دراز کشیده ای و دستهای کوچولویت دایره ای می کشد.این چندمین دفتر نقاشی توست دختر هنرمندم.
وقتی که قاچ پیتزایی را با شوق گاز می زنی و بلافاصله می گویی: شش!!! من: مامانی چقدر سس می خوری آخههههههه!
وقتی با دیدن آلبوم عکس خانوادگیمون همه عکسها را میخوای و هیچ کلکی ذهن تیز تو را منحرف نمی کند.به احتمال قوی پیروز این میدان تویی در حالیکه عکسهایمان در دستهایت و لبخندی ازرضایت بر لبهایت پیداست.تو عاشق عکسی، عکس گرفتن،آلبوم عکس،دوربین... ولی در جایی که باید به دوربین نگاه کنی و ژست بگیری ...دریغ از یک نیمچه نگاه از تو!

عاشق توپ پلاستیکی.از همانها که بچه های محل با آن فوتبال بازی میکنند.آنرا با هیچ توپ دیگری عوض نمی کنی و آخرین جایی که آنرا با خود بردی هیچوقت فراموش نمی کنی.این ماییم که باید هوشیار باشیم تا آخر شب این توپ با ما به خانه برگشته باشد!

تو عاشق پاستیلی...عاشق بادکنک، عاشق نقاشی،آب بازی، ستاره موزیکال، کیک، شیر کاکائو، ماکارونی...
تو آرام زندگی و فرصت تلاش مایی.به شوق خنده های تو هر روز به خانه بر می گردیم.افق نگاه هامان اوج گرفتن آرزوهای توست.ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم...شور زندگی در چشمهایت پایدار باشد...






























۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

هانا در 18 ماهگی(به دليل مشكلات فني در سايت، از گذاشتن عكس اجبارا و فعلا معذوريم!)


هانا الان 18 ماهشه و در اوج شلوغی و شیطونی و حرف گوش نکردن.تازه داره زبون باز میکنه و گاهی کلمه های قشنگی میگه مثل توت که با تشدید فراوان از هر دو طرف به زبون هانا میشه "تـــــــــوتتتت".دیروز کیف مامانیش رو که من باشم وا کرده بود و عکس خودش رو نشون میداد و میگفت نانا!!کلی هم از دیدن خودش خوشحال بود.همینطور که میبینین درکل از کند و کاو کیف من احساس بسیار خوبی دارن ایشون! و اما اولين جمله اي كه تونست بگه كه هم فعل و هم فاعل داشت: "داغ بــــــــود." (با اشاره به ليوان چاييش).علاقه فراوان به cd كه فعلا بهش ميگه" دي ديييييييي" فكر ميكنم تركيبي از دو وا‍ژه cd و dvd باشه!
هانا اسپري كن رو همه تقريبا همه مي دونن كه چقدر قشنگ با اشاره دست ميگه:"پيــــــششششش".البته فقط وقتي كه سرحال باشه اين لطف رو شامل حال ما ميكنه.

واکسن 18 ماهگی رو هم زدیم به سلامتي كه یه کوچولو اذیت شد و یکی دو روز دمق بود اما خدا رو شکر فعلا تا مدت چند سال از واكسن زدنها در امانیم.(عكس از حال و روز هانا داشتيم اما نشد بزاريم)

چند وقت پيش برای اولین بار هانا یه سفر به شمال داشت.جنگل و کوه و دریا...و خیلی هم بهش خوش گذشت.هانا عاشق آب بازیه و معلومه که دیگه چقدر دریا رو دوست داره.بیرون آوردنش از تو آب خودش داستانی بود...راستي هانا تو مسافرت خوش خواب ميشه!
فعلا همه چي آرومه و غصه ها خوابيدن خدا روشكر.جز غصه دوري مامان جون كه رفته سفر پيش دايي بابك.
از اينكه فعلا نتونستيم گزارش اينبار رو مصور كنيم بسيار دلخور و غصه منديم.اميدوارم اين يه مشكل موقتي باشه

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

روز همه مادرها مبارک...


هانا:مامان بهارم این دسته گل رو من و بابایی دوتایی برات گرفتیم تا خوشحالت کنیم.روزت مبارک مامانی من...
و بعد یه لپ تاپ کوچولو عین خودم برات هدیه دادم که البته من اصلا اصـــــــــــلا دوست ندارم ازش استفاده کنی.چون وقتی پشتش میشینی دیگه منو بی خیال میشی و هر چی صدات میزنم گوش به حرفم نمی دی و مـــــــــــــــن ...عصبانی میشـــــــــــــم خوب...حق دارم
!



آهای هانای شیطون بلا داشتی غیبتمو میکردی؟به به!

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

عسلم چه کارا میکنه این روزا


دخمل مامان بابا داره آروم آروم بزرگ میشه و شیطون بلاتر و شیرینتر و دوست داشتنی تر...الان 17 ماهشه گل قشنگم...

از قشنگترین کارایی که میکنی و همه رو می خندونی وقتیه که ازت می خوایم برامون بوس بفرستی.خیلی دلبرانه کف دستت رو بوس میکنی و می فرستی برای صاحبش... و وقتی ازت می پرسیم هانا چشمات کو؟؟ تند تند چشمک میزنی عین یه موش کوچولو... عاشق دالی گفتنی و همینطور تو خونه راه میری و هی میگی دالـــــی ...دالــــــــــــــی...

عشق بلندی داری و تا رو میز ناهارخوری هم رکورد زدی.فکر کنم چون خبر داری هر چی ازت قایم می کنیم میزاریمش رو میز اینه که اینقدر مشتاقی بری اونجا سرک بکشی...

دیگه اینکه علاقه خاصی داری به کیف مامان و هر چی که توش باشه...عاشق بهم ریختن لباسهاتی و تو یه چشم بهم زدنی محتویات کشوها رو به نسبت مساوی تو سطح خونه تقسیم می کنی...
عاشق dvd و cd هستی و معمولا اونایی که دستت بیافته جون سالم بدر نمی بره...آهنگ مورد علاقه شما تا امروز آهنگ سوسن خانم ابرو کمونه و هر کجا که باشی با شنیدنش به صورت اتوماتیک شروع به رقصیدن میکنی .همینطور dvd فیلم hi-fi که راجع به پارتی بچه هاست و همه دورو بریات این فیلم رو کامل حفظن.موقع دیدنش حتی پلک هم نمیزنی ...
و اینکه وقتی که بهت میگیم هانا بدو بیا حاضر شو داریم میریم "پــــــــــارک" گل از گل شما شکفته میشـــــــــــــه...

هانا مـــــــوش شو...


13 به در،هانا چوب به دست

هانا منتظر مهموناشه اینجا

بعد رفتن مهمونا هنوزم هیجان داره!

این یه عروسک واقعیه ها!



خاله فرناز من هدیه ات رو خیلی دوست دارم.از اینجا برات بوس میفرستم .


بعد اینکه مامانم ورزش کرد نوبته من میشه که اینجا بساطم رو پهن کنم.


شیطون و بلا
به سلامتی موفقیتم!



هانا بریم پارک؟

دوســــــــــتت دارم ...

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

نوروز 89-آذربایجان،باکو

سلام.سال نو رو به همه دوستای عزیزم تبریک میگم.مخصوصا خدمت اونایی که نتونستم حضوری ببینمشون .امروز یه سفرنامه مختصری از سفر نوروزیمون به باکو می نویسم.چون می دونم هانا کوچولو هنوز اونقدری بزرگ نشده که بتونه تو اون ذهن کوچیکش خاطرات این روزها رو به یاد بیاره .پس حتما بعدها خواندن این صفحه ها براش جالب خواهد بود.
ما دو روز مونده به سال تحویل طبق قرار قبلی رفتیم به سمت باکو.من و بابایی،مامانم و خواهرم و هزار تا البته هانا خانمم.که به خاطر ایشون و اینکه زیاد اذیتش نکرده باشیم ترجیح دادیم با ماشین خودمون بریم.از بعضی دتایلهای کوچیک که بگذریم سفر خیلی خوبی بود و سال خوبی رو شروع کردیم. مثل انتظار5-6 ساعته تو مرز زمینی در یک شب سرد که مسببش هم سیل هجومی هموطنای عزیزمون بود که هر سال مشتاقانه تر از سال قبل ترجیح میدن تعطیلاتشون رو دور از وطن بگذرونن و آذربایجانی های عزیزی که با طمانینه و بدون هیچ عجله ای در حال گرفتن حرمت از ایرانیها بودند(حرمت معادل کلمه زیر میزی ماست)!
بقیه توضیحات روخیلی مختصرکنار عکسها نوشتم تا کمتر خسته کننده باشه.

اول از همه عکس از یه 7سین مختصر سفری .اگه با ذره بین نگاه شه هر هفتهاش موجوده به خدا.



وقتی هانا در نمایشگاه محلی در کنار دختر آذربایجانی سمبلی از بهار می شود!




دورنمایی از شهر و بلوار اصلی مشرف به دریا .گرفته شده از بالای برج قلعه دختر(قیز قالاسی )

چشم انداز و view شهری از طبقه 13 آپارتمانی که اونجا ساکن بودیم.گوشه ای ازساختمان حکومتی وزیبای Dom Soviet هم دیده میشه
باز هم Dom Soviet در نورپردازی شب

و این هم آق بابای خوش تیپ


پیاده گذر تارگوا (Targova) ،منطقه محبوب توریستهای خصوصا ایرانی به لحاظ خرید!



بدو بدوی هانا در پارک ساحلی بلوار.

دردونه کماکان مشغول شیطنت در پارک...


خانواده دریک شب سرد و باصفا!

cheers...


به حق چیزای ندیده و نشنیده!چرا صورتش این شکلیه؟چرا موهاش قرمزه آخه؟!!
برای هانا اوقات خوش و سرگرمی کم نبود...









yakalarsaaam mooch mooch


و بعد از چند روز پر جنب و جوش به یه خواب حســـــــــــابی احتیاج پیدا میکنه

هانا سال بسیارخوب و پر موفقیتی برای همه دوستهای خوبش آرزو میکنه.بـــــــــــوس...