Lilypie Third Birthday tickers
دوستان اگه در دیدن عکسها با مشکل مواجهین پیشنهاد میشه فعلا از ف-ی-ل-ت-ر شکن یا vpn استفاده بفرمایید.

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

تولدت مبارک عزیز خاله

یه سال از وقتی که هانای ما پا به این دنیا گذاشت گذشت. اون موقع پاک هاج و واج مونده بود که اینجا کجاست من رو آوردن؟ باید بهش یاد بدیم این حیرت و تعجبش رو حفظ کنه. حتی تا وقتی که قد ما شد بازم بتونه از دیدن پدیده‌های این دنیا تعجب کنه و به کشف کردن این دنیا ادامه بده.
هانائ عزیزم چه خوبه که در کنارمون هستی. تولد یک سالگیت مبارک.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

اولين يلدا



دخترم،عزیز دل مامان، ديشب شما طولاني ترين شب زندگيت رو گذروندي.ديشب دعا كردم عمرت به بلندي شب يلدا باشه.تنت سلامت باشه و سرت بلند باشه.به نظراومد اين قشنگترين دعاييه كه يه ماماني مي تونه واسه عزيزدردونه اش بخواد.شب یلدا یعنی اومدن زمستون.یعنی اومدن فصلی که خدا یه هدیه زیبا برامون فرستاد...
شما ديشب خونه مامان جون و بابا جون مهمون بودي و كلي بهت خوش گذشت.بابايي كلي پرخوري كرد و شما كلي شيطوني.انگار مي دونستي كه امشب بايد شب زنده داري كنی و حالا حالاها بيدار بموني. دیشب شما کلی پشمک خوردی...هندونه قرمزی خوردی...فال حافظ گرفتی...کادو گرفتی...خلاصه نشون به اون نشون که ساعت 1 نصف شب مامانی به زور خوابوندتت.ولی در عوض یه خواب شیرین و طولانی...



يلدات مبارك عزیزم.ايشالا 100 ساله شي...





کادوهارو باز می کنیم به سلامتی اولین شب یلدا!



هندونه می بریم به شرط چاقو





و پشمک خوران...



گذشت پاییز آمد فصل سرما


سرآغازش شب زیبای یلدا


چه شبهای درازی دارد این فصل


یقین زلف سیاه گیسوی یلدا



۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

بیا شمع رو فوت کن ... که صد سال زنده باشی...


پنجشنبه گذشته یه جشن کوچولو واسه هانا گلی گرفتیم.آخه دخملمون بالاخره یک ساله شد.البته هنوز نشده ها.در واقع ما پیش پیش گرفتیم براش.دوستای کوچولوش و مامانیاشون ...عمه و خاله و مامان بزرگ و دختر عمو و ... خلاصه به خیلیا زحمت دادیم...تا یه روز به یاد موندنی برای خانومیمون ثبت کنیم.


و اينطوري خونه رو تزيين كرديم...









کیک تولد 1 سالگی خانم گل رو به اين شكل سفارش داديم



وقتي كه هانا با دوستاش مشغول اجراي مراسم کیک فوت کنی و کیک بری و غیره هستند...



پذیرایی هانا از مهموناش...















و موقع خداحافظي هانا كه هنوزاين يه امساله رو بلد نيست چطوري سر و زبون بريزه و از مهموناش تشكر كنه يه تشكر كتبي از همه كرد... و از همه خواست كه گاهي بيان و به اينجا هم سر بزنن



سرانجام هانا شب تولد مشغول سبك سنگين كردن كادوهاي دريافتي

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

در سفر

دوهفته پيش بود كه سورپريزي هانا با مامان جون و خاله خانومي و صد البته مامانيش 4 تايي رفتن دبي.هانا هم كه قبلا نشون داده بود از هواپيما و فرودگاه و اصولا هر جايي كه مجبور باشه ساكت بشينه و شلوغي نكنه دل خوشي نداشت دائم اخماش تو هم بود و خدا خدا مي كرد پاش به زمين برسه...وقتي رسيد هتل از خدا خواسته به جاي زمين خشك و خالي خودش رو بين 3 تا تخت به هم چسبيده ديد و حالا بازي نكن كي بازي كن...شب كه شد ديگه خستگي راه و شيطونيهاي انجام شده حسابي هاناي قصه رو از پا انداخت...


هانا خسته در خواب هفت پادشاه:





و از فرداش هم كه رفتيم گردش و خريد و خريد و خريد...



راستي ما 2 تا دوست خوب رو تو اين سفر ديديم كه با مامانياشون اومدن ديدن هانا و كلي خوشحالمون كردن.وياناي پرنسس و شازده مون رايان.ماماني مطمئنه در آينده هم دوستي اين وروجكها ادامه داره ايشالا و خيلي خوشحاله.




هانا در كنار ويانا:

هانا در كنار رايان:


به مناسبت تعطيلات عيد مراكز خريد يه سري برنامه هاي تفريحي هم داشتن كه واسه هانا تازگي داشت و بعضي هاشون يه كوچولو دخملم رو ترسوند...


ولي بعضي ديگه مثل اين گروه رقص و آوازسيتي سنتر براش جالب بود.شايد به خاطر اينكه كاري به كار خانوم نداشتن و گروه واسه خودش برنامه ساز و آواز داشت.با يه رهبر اركستر با نمك كه بي شباهت به انيشتين خودمون نبود!




البته در كل هانا يه خصوصياتيشو به مامانيش رفته و گردش رو دوست داره.روزي كه رفتيم جاهاي ديدني رو ببينيم كيف ايشون كوك كوك بود...




مركز خريد ابن بطوطه كه البته ما فقط چشممون به درو ديوارش بود و كاري به كار مغازه هاش نداشتيم!!




ماشین سواری با ترس و لرز...




ماشین سواری با اعتماد به نفس...


و اینا هم چند تا عکس دیگه ازگوشه کنار شهر گرفته شده توسط مامانی




Hotel view







پیست اسکی امارات مال



آکواریوم هتل آتلانتیس


...







۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

باز هم از عکسای دخملیم


و این هم یه چند تا عکس به اصطلاح با جلوه های ویژه...






























۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

سلام به همگی


سلام!
بالاخره این گل دختر ما زیر سایه این خاله خانومی صاحب وبلاگ هم شد.از اونجایی که دیگه تا اولین سالگرد تولد دخملیمون راهی نمونده شاید اینو یه کادوی تولد از طرف خاله قبول کنیم.خوب بالاخره همت کرده دیگه!
نمی دونم مطلب رو از کجا باید شروع کنم.شروع همیشه سخته.از خاطرات شیرین یا از روزای شیطونی و بدخلقیاش...از گریه هاش یا خنده هاش... از کارایی که میکنه یا نمیکنه...
من همه سعیم رو می کنم لحظه های زندگی دختر گلم رو اینجا ثبت کنم .این یه امانته تا وقتی که خودش بزرگ شه و بتونه بخونه و بنویسه و نظر بده...ایشالا. امیدوارم خدا هم وقت و قوت اینو بهم بده که بتونم با وجود این نینیه شیطون بلا بیام و چراغ اینجا رو همیشه روشن نگه دارم.
می خوام برای شروع از آرشیو عکسای هانا کمک بگیرم و چند تا عکس از همون موقع که خییییلی خیلی کوچیک بود تا امروز بزارم.این برای خودم هم جالبه.



هانا گلم از همون روزی که بدنیا اومد...تا امروز...





first day of life




1st month





2nd month




3rd month


4th month




5th month



6th month




7th month



8th month




9th month




and... 10th month